کافی شاپ

هیچ وقت از قهوه خوشم نمیومد. من همون شیر نسکافه رو ترجیح می دم. شیر نسکافه داغ. وقتی نصف فکرم رو دونه های شکر که در حال غرق شدن توی شیر نسکافه بودن به خودشون مشغول کرده بودن، نصف دیگه فکرم داشت تصور می کرد که پیرمردی که  پشت میز جلویی من نشسته، ممکنه چی سفارش بده؟ پیش خودم حدس زدم احتمالا باید یه نوشیدنی گرم سفرش بده. قهوه ای چیزی. شاید با یه تیکه کیک. کیک کشمشی.

چون بیرون بارون گرفته بود، خدمت کارای کافی شاپ، صندلی های بیرون رو آوردن تو تا خیس نشه. پیش خودم گفتم: "خوب حالامگه چی میشه اگه این صندلی پلاستیکیا خیس بشه ؟ " بعد دوباره فکر کردم : " خوب شما که صندلی ها رو آوردین چرا میزا رو نیاوردین؟ "  به هر حال، صندلی ها رو آوردن تو و میز ها رو با هم زیر بارون تنها گذاشتن.

یکی از خدمت کارا سفارش پیرمرد رو آورد. یا شیر قهوه بود یا شیر نسکافه، بدون کیک !

صندلی های پلاستیکی رو کردن توی همدیگه! یک دسته از این صندلی های تو هم رفته رو گذاشتن کنار من، چسبیده به دیوار. حجم جالبی ساخته شده بود. ارتفاع این حجم ساخته شده از تقریبا چهارده-پونزده صندلی دقیقا تا زیر نقاشی نسبتا بزرگی از یه منظره پاییزی بود که به دیوار کافی شاپ زده بودن.

نقاشی، یه جاده خاکی بی انتها رو نشون می داد که دو طرفش رو درخت ها پوشونده بودن. برگ های خشک شده و زرد و قرمزشون هم روی جاده ریخته بودند و می ریختن. چندتایی پرنده ، احتمالا کلاغ ، کاملا پراکنده از هم ، داشتن پرواز می کردن. احتمالا باد شدید باعث پراکنده شدنشون شده بود. همون بادی که باعث ریخته شدن برگ درختا می شد.

دوربینمو از تو کیفش در آوردم تا یه عکس از حجم صندلی ها بگیرم. دورین روشن، تنظیم کادر، تنظیم دیافراگم، تنظیم سرعت و تیک !

شیر نسکافمو تموم کردم، بارون هم باریدنشو. پول شیر نسکافه رو روی میز گذاشتم، دوربینمم توی کیفش. خدمت کارای کافی شاپ داشتن دوباره صندلی ها رو بیرون می بردن.  بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. برگ های توی نقاشی هنوز داشتن می ریختن. پیرمرد هم هنوز داشت شیر قهوه یا شیر نسکافش رو می خورد.