همسرش از صندلی چرخدارش بلندش کرد تا که بشینه رو زمین کنار سفره و ناهار بخوره.
تا ظرف آبگوشت رو گرفت دستش، لرز تموم وجودش رو گرفت. ظرف از دستش افتاد و هم روی سفره و هم روی فرش ریخت. دوباره رعشه گرفته بود و باز از دهنش کف خارج می شد. پسرش از ترس با یه لقمه نجویده تو دهن ساکت شده بود و دخترش بدون حرکت و صدا اشک می ریخت. همسرش براش قرص هاشو آورد.
بعد که حالش بهتر شد می خندید و می گفت: " یاد قدیم افتادم. درست وقتی یغلوی آبگوشت رو تو سنگر گرفتم دستم، یه خمپاره هم مهمون سفره ما شد." بعد دیگه نخندید، بلند شد و از همسرش خواهش کرد که صندلی چرخدارش رو بهش برسونه، آخه خودش جایی رو نمی دید.
پسرش هنوز با یه لقمه نجویده تو دهن ساکت بود و دخترش هنوز بدون حرکت و صدا اشک می ریخت.