پژواک

صداش توی گوشم پیچید. همیشه می گفت: "مواضب پله آخر که شکسته باش". هر وقت از راه پله پایین می اومدم، باز یادش می افتادم. آخه سه سال پیش به خاطر اینکه حواسم به پله شکسته نبود بد جوری زمین خورده بودم. لگنم شکست و تا دو ماه نتونستم از جام جم بخورم.
توی مترو وقتی داشتم به سمت محل کارم می رفتم، باز یاد صبح تولدم افتادم. اون می خواست که شب وقتی از کار بر می گشتم با گرفتن تولد منو غافلگیر کنه. من اینو خوب می دونستم ولی به روم نمی آوردم. سر میز صبحانه خیلی عادی رفتار کردیم و بعد هم با هم خداحافظی کردیم تا برم سر کار. تو راه پله بهم گفت "مواضب پله آخر که شکسته باش".
وقتی پشت میز کارم نشستم، خیلی خوابم میومد. یاد روزهایی افتادم که مشکلاتمون به ما غلبه کرده بود. اون شب کار بالا گرفته بود و من کنترلم رو از دست داده بودم. هنوز می شه جای زخم ها رو روی بدنش پیدا کرد. باید جدا می شدیم و بالاخره شدیم.
شب وقتی می خوابیدم، باز هم به یاد شب ها و روز های گذشته ام بودم، فکر، فکر و فکر بود که منو رها نمی کرد. داشتم آخرین نخ سیگارم رو می کشیدم. ساعت بالای تختم از پشت دود سیگار شیش و بیست دقیقه رو نشون می داد. صبح شده بود. آماده شدم تا برم سر کارم. یکه تیکه نان برداشتم. توی راه پله فکر می کردم که باید یه بسته سیگار بگیرم، شاید هم دو تا. داشتم فکر می کردم که حوصله فشردگی مردم توی مترو رو ندارم که زیر پام به خاطر شکسته بودن پله آخر خالی شد و روی باسن زمین خوردم. درد توی وجودم پیچید. باز یادش افتادم.
صداش توی گوشم پیچید. همیشه می گفت: "مواضب پله آخر که شکسته باش".
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد