… خدا گفت:
" برای پیدا کردن من نمی خواد بیای توی دشت و بیابون، من توی سفره خالی شما هستم، توی پینه دست های آدم های بدبخت و فقیر، توی عینک ته استکانی چشم های پدران نا امیدی که با جیب خالی، بچه مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر می برند. توی دلِ دو تا پسر بچه دبستانی که سر یک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون می گیره، توی دلِ زنِ اون تعمیرکاری که دوست داره شب ها که شوهرش برمی گرده خونه، دستاش از روغن و گریس سیاه باشه که یعنی اون روز کاری بوده و شوهره پولی درآورده، توی دلِ اون شوهره اگه دستاش سیاه نباشن ساکت میره یک گوشه اتاق تا گرسنه بخوابه اما صدای زنش که هی به بچه هاش میگه خدا بزرگه خدا بزرگه نمی ذاره اون راحت بخوابه، توی چشم های سرخ شده کسی که به ناحق سیلی میخوره اما خجالت می کشه چیزی بگه، …"
بخشی از کتاب روی ماه خداوند را ببوس/مصطفی مستور – تهران 1379-نشر مرکز.
بخونیدش!