از رانندگی با سرعت زیاد لذت می برد. مخصوصا از وقتی که زانتیا گرفته بود. شبی که اونو خریده بود، وقتی به خونه رسید به خانمش گفت: " بالاخره خریدمش، زانتیا، زانتیای مشکی"
حالا داشت توی خیابون با سرعت بالایی رانندگی می کرد. با سرعت بالا و حالا عصبی. عصبی بودنش کاملا مشهود بود، چون دستاش می لرزید و تشنج خفیفی گرفته بود. حالت تهوع بهش دست داد. خواست ماشین رو کنار خیابون نگه داره که به خاطر سرعت زیادش چرخ جلوش توی جوب پهن ولی کم عمق افتاد. پیاده شد. هنوز در ماشین رو نبسته بود که استفراغ کرد ...
-< چند محله اون طرف تر >
-" یه چیزی بزارید زیر سرش"
-" بلندش کنید تا ببریمش بیمارستان"
-" نه، دستش نزنید تا اورژانس بیاد"
-" با چی تصادف کرده؟ "
-" یه زانتیا، یه زانتای مشکی"