زانتیا، زانتیای ‏مشکی

از رانندگی با سرعت زیاد لذت می برد. مخصوصا از وقتی که زانتیا گرفته بود. شبی که اونو ‏خریده بود، وقتی به خونه رسید به خانمش گفت: " بالاخره خریدمش، زانتیا، زانتیای ‏مشکی"‏
حالا داشت توی خیابون با سرعت بالایی رانندگی می کرد. با سرعت بالا و حالا عصبی. ‏عصبی بودنش کاملا مشهود بود، چون دستاش می لرزید و تشنج خفیفی گرفته بود. حالت ‏تهوع بهش دست داد. خواست ماشین رو کنار خیابون نگه داره که به خاطر سرعت زیادش ‏چرخ جلوش توی جوب پهن ولی کم عمق افتاد. پیاده شد. هنوز در ماشین رو نبسته بود ‏که استفراغ کرد ...‏

                  ‎-‏< چند محله اون طرف تر >‏

‎-‏" یه چیزی بزارید زیر سرش"‏
‎-‎‏" بلندش کنید تا ببریمش بیمارستان"‏
‎-‏" نه، دستش نزنید تا اورژانس بیاد"‏
‎-‏" با چی تصادف کرده؟ "‏
‎-‏" یه زانتیا، یه زانتای مشکی"‏

نقاشی

   تونستم با هزار جور صرفه جویی و از خرج این و اون زدن، یک بوم نقاشی، سه ‏پایه، یک ستِ 36 تایی آبرنگ عالی (به فروشنده گفتم بهترین جنس رو نوعش ‏رو بده) و قلمو و دیگر ملزومات نقاشی رو با قیمت بالایی بخرم. همون روز بعد از ‏ظهر با یک آژانس به بیرون شهر رفتم، جایی که میدونستم منظره خوبی برای ‏نقاشی کردن داره. کرایه آژانس رو حساب کردم و از راننده خواستم که برگرده. ‏بلافاصله وسایلم رو آماده کردم. خودم هم آماده به کار شدم. یک نگاه ژرف به ‏منظره پشت بوم انداختم و قلمو را آماده برخورد با بوم کردم. کمی درنگ کردم.‏
   آه… یادم اومد که نقاشی بلد نیستم.‏