On An Island


سرآمد موزیک های این صفحه را با "دیوید گیلمور" آغاز می کنیم.

اثر "روی یک جزیره" از آلبومی با همین نام.


دانلود

بعد از پنج سال!

برای خودم هم عجیبه! ولی بعد از پنج سال برگشتم.

با موزیک. با معرفی موزیک...

کافی شاپ

هیچ وقت از قهوه خوشم نمیومد. من همون شیر نسکافه رو ترجیح می دم. شیر نسکافه داغ. وقتی نصف فکرم رو دونه های شکر که در حال غرق شدن توی شیر نسکافه بودن به خودشون مشغول کرده بودن، نصف دیگه فکرم داشت تصور می کرد که پیرمردی که  پشت میز جلویی من نشسته، ممکنه چی سفارش بده؟ پیش خودم حدس زدم احتمالا باید یه نوشیدنی گرم سفرش بده. قهوه ای چیزی. شاید با یه تیکه کیک. کیک کشمشی.

چون بیرون بارون گرفته بود، خدمت کارای کافی شاپ، صندلی های بیرون رو آوردن تو تا خیس نشه. پیش خودم گفتم: "خوب حالامگه چی میشه اگه این صندلی پلاستیکیا خیس بشه ؟ " بعد دوباره فکر کردم : " خوب شما که صندلی ها رو آوردین چرا میزا رو نیاوردین؟ "  به هر حال، صندلی ها رو آوردن تو و میز ها رو با هم زیر بارون تنها گذاشتن.

یکی از خدمت کارا سفارش پیرمرد رو آورد. یا شیر قهوه بود یا شیر نسکافه، بدون کیک !

صندلی های پلاستیکی رو کردن توی همدیگه! یک دسته از این صندلی های تو هم رفته رو گذاشتن کنار من، چسبیده به دیوار. حجم جالبی ساخته شده بود. ارتفاع این حجم ساخته شده از تقریبا چهارده-پونزده صندلی دقیقا تا زیر نقاشی نسبتا بزرگی از یه منظره پاییزی بود که به دیوار کافی شاپ زده بودن.

نقاشی، یه جاده خاکی بی انتها رو نشون می داد که دو طرفش رو درخت ها پوشونده بودن. برگ های خشک شده و زرد و قرمزشون هم روی جاده ریخته بودند و می ریختن. چندتایی پرنده ، احتمالا کلاغ ، کاملا پراکنده از هم ، داشتن پرواز می کردن. احتمالا باد شدید باعث پراکنده شدنشون شده بود. همون بادی که باعث ریخته شدن برگ درختا می شد.

دوربینمو از تو کیفش در آوردم تا یه عکس از حجم صندلی ها بگیرم. دورین روشن، تنظیم کادر، تنظیم دیافراگم، تنظیم سرعت و تیک !

شیر نسکافمو تموم کردم، بارون هم باریدنشو. پول شیر نسکافه رو روی میز گذاشتم، دوربینمم توی کیفش. خدمت کارای کافی شاپ داشتن دوباره صندلی ها رو بیرون می بردن.  بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. برگ های توی نقاشی هنوز داشتن می ریختن. پیرمرد هم هنوز داشت شیر قهوه یا شیر نسکافش رو می خورد.

سلام عزیزم

سلام عزیزم، حالت خوبه؟ امروز بیشتر از همیشه دوستت دارم. عوضیِ گنده دماغ، با عشق روی لاشه بد بوی تو خاک می ریزم.
خداحافظ عزیز لعنتی من.

پژواک

صداش توی گوشم پیچید. همیشه می گفت: "مواضب پله آخر که شکسته باش". هر وقت از راه پله پایین می اومدم، باز یادش می افتادم. آخه سه سال پیش به خاطر اینکه حواسم به پله شکسته نبود بد جوری زمین خورده بودم. لگنم شکست و تا دو ماه نتونستم از جام جم بخورم.
توی مترو وقتی داشتم به سمت محل کارم می رفتم، باز یاد صبح تولدم افتادم. اون می خواست که شب وقتی از کار بر می گشتم با گرفتن تولد منو غافلگیر کنه. من اینو خوب می دونستم ولی به روم نمی آوردم. سر میز صبحانه خیلی عادی رفتار کردیم و بعد هم با هم خداحافظی کردیم تا برم سر کار. تو راه پله بهم گفت "مواضب پله آخر که شکسته باش".
وقتی پشت میز کارم نشستم، خیلی خوابم میومد. یاد روزهایی افتادم که مشکلاتمون به ما غلبه کرده بود. اون شب کار بالا گرفته بود و من کنترلم رو از دست داده بودم. هنوز می شه جای زخم ها رو روی بدنش پیدا کرد. باید جدا می شدیم و بالاخره شدیم.
شب وقتی می خوابیدم، باز هم به یاد شب ها و روز های گذشته ام بودم، فکر، فکر و فکر بود که منو رها نمی کرد. داشتم آخرین نخ سیگارم رو می کشیدم. ساعت بالای تختم از پشت دود سیگار شیش و بیست دقیقه رو نشون می داد. صبح شده بود. آماده شدم تا برم سر کارم. یکه تیکه نان برداشتم. توی راه پله فکر می کردم که باید یه بسته سیگار بگیرم، شاید هم دو تا. داشتم فکر می کردم که حوصله فشردگی مردم توی مترو رو ندارم که زیر پام به خاطر شکسته بودن پله آخر خالی شد و روی باسن زمین خوردم. درد توی وجودم پیچید. باز یادش افتادم.
صداش توی گوشم پیچید. همیشه می گفت: "مواضب پله آخر که شکسته باش".